شناخت انسان سالم و به دست دادن ملاکى منطقى و علمى در اين باره دغدغه ديرپاى انسان بوده است. از اين رو طبيعى است که تاريخ انديشه بشرى از تئوريها, آرزوها, توهمات و اسطوره هايى در اين زمينه پر باشد. چنانکه اديان الهى و مکتبهاى فکرى, فيلسوفان, عارفان و پيشواي ان دينى و اجتماعى, هر کدام به گونه اى, اين مسأله را در نظر داشته و درباره آنها سخن گفته اند.
شناخت انسان سالم و به دست دادن ملاکى منطقى و علمى در اين باره دغدغه ديرپاى انسان بوده است. از اين رو طبيعى است که تاريخ انديشه بشرى از تئوريها, آرزوها, توهمات و اسطوره هايى در اين زمينه پر باشد. چنانکه اديان الهى و مکتبهاى فکرى, فيلسوفان, عارفان و پيشواي ان دينى و اجتماعى, هر کدام به گونه اى, اين مسأله را در نظر داشته و درباره آنها سخن گفته اند.
روان شناسان, با تمام گونه گونى مکتبها و جامعه شناسان, با تفاوت ديدگاه هاشان دراين باره به پژوهش و نگارش پرداخته اند. به همين دليل حتى اشاره اى کوتاه به همه ديدگاه ها نيازمند نگاشتن کتاب يا کتابهايى حجيم است, از اين رو در اين مقاله نمى توان انتظار تفصيل يا پردازش به همه نظريه ها را داشت و ناگزير بايد به گزينش و انتخاب رو آورد.
تعريف سلامتى و شخصيت سالم
سازمان جهانى بهداشت w . h . o که هدف خود را (حصول عالى ترين سطح ممکن بهداشت براى همه مردم) تعيين کرده است, در باره بهداشت و سلامتى, در اساسنامه خود اين گونه آورده است:
(حالت رفاه کامل جسمانى, روانى و اجتماعى است, نه صرفاً فقدان بيمارى يا عليلى.)
اين تعريف با آن که نشان مى دهد منظور از سلامتى فقط بيمار نبودن نيست, و در عين حال که سمت وسوى تلاش براى سلامتى را مشخص مى کند, خود هيچ چيزى درباره اين که چگونه مى تواند چنان رفاهى را, در تمام زمينه ها به دست آورد ارائه نمى کند و آن را به عهده پژوهشگران گ ذاشته است, که البته پژوهشگران و محققان نيز در هر دو ميدان, يعنى بهداشت جسم و بهداشت روان گامهاى جدى برداشته اند و ما در اين نوشته به بخشى ازآن تلاشها و دستاوردها در خصوص انسان و شخصيت سالم که پايه بهداشت روان است اشاره خواهيم داشت.
تفاوت انسان سالم با انسان آرمانى
اين نکته شايان توجه است که بين انسان سالم و انسان آرمانى يا انسان کامل (به اصطلاح عارفان) تفاوت است, هنگامى که درباره انسان کامل (کامل در اصطلاح عرفان) سخن مى گوييم, سخن از انسانى است که به عالى ترين درجه انسانيت رسيده است, تمام نيروهاى معنوى بالق وه او به (فعليت) رسيده اند, اما آن گاه که از انسان سالم سخن مى گوييم, صحبت از کسى است که در مسير درست زندگى قرار گرفته است, فرق نمى کند در کجاى کار باشد, در آغاز يا ميانه راه و يا به قله رسيده باشد. بنابراين مى توان گفت (انسان سالم) تعريفى عام تر دارد, ز يرا هر انسان کاملى, انسان سالم نيز هست, اما شايد بسيارى از افراد سالم در راه کمال باشند و با کمال مطلوب فاصله داشته باشند. به هر حال, صاحب نظران در تعريف سلامت جسمى معتقدند که سلامت جسمى اين است که شخصى در مسير رشد طبيعى قرار گرفته باشد, نيازهاى ضرورى آن تأمين شود, قسمتى از آن به دليل اختلال از انجام کار خويش باز نماند و سبب اختلال در تمام سازمان بدن نشود, و از همه مهم تر اين که احساس درد و رنج و نقص در اعضاى بدن وجود نداشته باشد.
اگر سلامتى روانى را هم با همين ديدگاه تعريف کنيم بايد بگوييم:
سلامتى روانى اين است که شخص در مسير رشد طبيعى روانى قرار گرفته و موانع رشد روانى از سر راه او برداشته شده باشد, تمام نيازهاى ضرورى روانى او تأمين شده باشد و از همه مهم تر اين که احساس ناخوشايند نقص, درد و افسردگى روانى او را (زير فشار) قرار ندهد.
بنابراين سلامت; يعنى قرار داشتن در مسير رشد و بهره ورى صحيح, به فعليت رسيدن استعدادها, بدون نقص و درد و رنج فرساينده, و انسان سالم, کسى است که از نظر جسمى و روانى در مسير رشد و بهره ورى از استعدادها و توانهاى خويش قرار گرفته باشد و موانع رشد روانى و جسمى . نقص, درد, ناراحتى شديد و افسردگى او را رنج ندهد.
اين سلامتى چگونه به دست مى آيد؟ اين پرسش که تاکنون هزاران طبيب, روان پزشک و روان شناس در باره آن انديشيده اند و البته پزشکان در زمينه بيماريهاى جسم و روشهاى درمان به نقطه نظرهاى همگون و هماهنگ دست يافته اند, در حالى که روان کاوان و روان شناسان در زمينه ش ناخت علل بيماريهاى روان و راههاى درمان آن, اختلاف بيش ترى دارند و اين نشأت يافته از پيچيدگى ماهيت روان آدمى است, ولى با اين حال تلاشهاى صورت گرفته بى فرجام نبوده است.
مکتب هاى روان شناسى انسان گرا
روان شناسى داراى مکتب ها, گرايشها و شاخه هاى بسيارى است, ولى پيش از اشاره به تفاوت هاى مکتب هاى روان شناسى لازم است تأکيد کنيم که هر کدام از اين گرايشها و مکتبها براى خود فلسفه و جهان بينى خاصى درباره انسان دارند. به قول کارل راجرز (هر جريان در رو ان شناسى, فلسفه ضمنى خاص خود را درباره انسان دارد.)
از لحاظ فلسفى, روان شناسى به دو گروه عمده تقسيم مى شود:
1. نمايان گر سنت تجربى: ساخت گرايى ـ رفتارگرايى
2. نماينده سنت دکارتى آرمان گرا: کنش گرايى, روان شناسى هاى گشتالت و هورميک.
آلپورت در تقسيم بندى فلسفى و ريشه هاى دورتر مکاتب روان مى نويسد:
اجداد ساخت گرايى و رفتارگرايى, هابز, لاک, هارتلى, جيمز, استوارت ميل, بين, ماخ و اثبات گرايى منطقى, و در علوم طبيعى هلمهولتز بوده اند و اجداد کنش گرايى, روان شناسى هاى گشتالت و هورميک: لايب نيتز, کانت, برنتاند, هوسرل و ويندلباند مى باشند.
مکتب روان کاوى داراى عناصرى از هر دو سنت است, و قدرت نسبى آنها نيز بر طبق نظامهاى روان کاوى متغير است.
مفهوم يا تصور ذهنى از انسان رابطه نزديکى با زيربناى فلسفى مکتب دارد. اين مفهوم به طرز خاصى از طريق موضوع مکتب, رابطه بدن و ذهن را آشکار مى سازد. تا حد زيادى نارضايتى از تصور انسان که بطور تلويحى در روان شناسى معاصر مطرح است موجب شده که در دو دهه اخير جهت گيرى هاى جديدى همچون جهت گيرى انسان گرا و پديدار شناختى ـ اصالت وجودى, به طور ناگهانى پديد آيد.
با اين که هيچ کدام از مکتبهاى روان شناختى بدون پايه فلسفى نيست, ولى برخى تلاش کرده اند روان شناسى را نيز مانند فيزيک و ديگر علوم طبيعى دانشى کاملاً تجربى قلمداد کنند و از همان روشها در تحقيقهاى روان شناسى بهره ببرند.
روان شناسى که در آغاز به جاى مطالعه سلامت روان به بررسى بيمارى روانى پرداخت, تا مدتها مطالعه استعداد بالقوه آدمى را براى کمال ناديده گرفت, اما در سالهاى اخير, شمار روزافزونى از روان شناسان به قابليت کمال و دگرگونى در شخصيت آدمى روى آورده اند.
(روان شناسان کمال) که بيش تر آنها خود را روان شناسان انسان گرا مى دانند, با ديدى نو به ماهيت انسان مى نگرند. انسانى که آنها مى بينند با آنچه که رفتارگرايى و روان کاوى , يعنى شکل هاى سنتى روان شناسى ترسيم مى کنند, متفاوت است.
روان شناسان کمال با ديده انتقادى به اين سنتها مى نگرند, چرا که معتقدند نگرش رفتارگرايى و روان کاوى به ماهيت انسان محدود است, و اعتلايى را که آدمى مى تواند بدان دست يابد, ناديده مى انگارد.
اين منتقدان مدعى اند که رفتارگرايى, آدمى را چون ماشين مى بيند, يعنى (نظام پيچيده اى که با شيوه هاى قانونمند رفتار مى کند.) انسان به منزله ارگانيسمى منظم, ترتيب يافته و برنامه ريزى شده, با خود انگيختگى و سرزندگى و خلاقيت و چون دماپاى (ترموستات) تصوير شده است. روان کاوى نيز تنها جنبه بيمار يا درمانده و ناتوان طبيعت آد مى را عرضه داشته است, زيرا کانون توجهش رفتار روان نژند و روان پريش است.فرويد و پيروان تعاليم وى نيز اختلالات عاطفى و نه شخصيت سالم, يعنى بدترين و نه بهترين وجه طبيعت انسان را مورد بررسى قرار دادند.نه روان کاوى و نه رفتارگرايى از استعداد بالقوه آدمى براى کمال, و آرزوى او براى بهتر شدن از آنچه هست, بحثى نکرده اند. در واقع, اين نگرشها تصوير بدبينانه اى از طبيعت انسان به دست مى دهند. رفتارگرايان, آدمى را پاسخگوى کنش پذير محرکهاى بيرونى, و روان کاوان, او را دستخوش نيروهاى زيست شناختى و کشمکشهاى دوره کودکى مى پندارند.
اما آدمى از نظر روان شناسان کمال, بسى بيش ازاينهاست.
حاميان جنبش استعداد بشرى سطح مطلوب کمال و رشد شخصيت را فراسوى بهنجارى مى دانند و چنين استدلال مى کنند که تلاش براى حصول سطح پيشرفته کمال, براى تحقق بخشيدن يا از قوه به فعل رساندن تمامى استعدادهاى بالقوه آدمى ضرورى است. به سخن ديگر رهايى از بيمارى عاطفى, يا نداشتن رفتار روان پريشانه براى اين که شخصيتى را سالم بدانيم, کافى نيست. نداشتن بيمارى عاطفى تنها نخستين گام ضرورى به سوى رشد و کمال است, و انسان پس از اين گام, راهى دراز در پيش دارد.
ييکى از مهم ترين و برجسته ترين سخنگويان روان شناسى انسان گرايى و يا به تعبير خود او (نيروى سوم) ميان دو نيروى ديگر, يعنى مکتب رفتارگرايى و مکتب تحليل روانى, آبراهام هارولد مزلو(abraham harold maslow) است. و ديگرى دکتر ويکتور فرانکل, البته طرفدران اين مکتب بسيارند, وما به دليل اختصار فقط به نظريات اين دو تن در اين باره اشاره مى کنيم.
روان شناسان انسان گرا
چنانکه گفته شد, يکى از چهره هاى سرشناس روان شناسى انسان گرا, دکتر ويکتور فرانکل مى باشد. او متولد ســال 1905 در وين و داراى دکتراى m. d (پزشکى) و ph. d (روان پزشکى) و بنيان گذار مکتب (يا روش) معنى درمانى (logotherapy) و از طرفداران نيروى سوم يا مک تب انسان گرايى مى باشد.
تأکيد عمده فرانکل بر اراده معطوف به معنى (willto meaning) مى باشد.
او با آن دسته از موضعهاى روان شناسى و روان پزشکى که وضعيت انسان را حاصل غرايز زيستى يا کشمکش هاى دوره کودکى يا هر نيروى ديگرى مى دانند به شدت مخالف است.
تصوير (فرانکل) از طبيعت انسان خوشبينانه است. به نظر او ما انسانها آدمکهاى ماشينى کوک شده اى نيستيم تا تنها پاسخهايى را که به ما آموخته اند بازگوييم [مثل نظريه رفتارگرايان] يا محصول تغييرناپذير روشى که آداب تخليه را به ما آموخته اند, يا ساير تجربه هاى دور ان کودکى نيستيم [که روان کاوى فرويدى مدعى آن است]. گذشته بازدارنده و محدود کننده ما نيست, از گذشته رها هستيم. بازيچه صرف عوامل اجتماعى و فرهنگى يا پيرو کور باورها و آداب و رسوم هم نيستيم, سرانجام, شرايط محيطى هر اندازه دشوار باشد و هر اندازه هم جسم ما را بيازارد, باز به طور کامل مسلط بر ما نيست. و ما فاعل مختار هستيم.
او معيار نهايى رشد و پرورش شخصيت سالم را در اراده معطوف به معناى زندگى و نياز مداوم انسان به جست وجو مى داند, اما نه جست وجو براى خويشتن, بلکه براى معنايى که به هستى ما منظورى ببخشد, که نتيجه آن (فرارفتن از خود) است. هر چه بيش تر بتوانيم از خود فرارويم ـ خود را در راه چيزى يا کسى ايثار کنيم ـ انسان تر مى شويم, تنها از اين راه مى توان به راستى خود شد.
جست وجوى معنى, مسؤوليت شخص را به دنبال دارد, تا با احساس مسؤوليت و آزادانه با شرايط هستى خويش رويا رو شويم. و در آن منظورى بيابيم, زندگى پيوسته ما را به مبارزه مى طلبد, پاسخ ما نبايد سخن و انديشه, بلکه بايد عمل باشد.
او زندگى بدون معنى را, روان نژندى انديشه زاد (noogenic neuroses) مى خواند; ويژگى اين حالت نبودن معنى, هدف و منظور در زندگى و احساس تهى بودن است. اينها به جاى آن که در زندگى احساسى سرشار و پرتپش داشته باشند, در خلأ وجودى به سر مى برند, وضعيتى که به اعتقاد فرانکل در عصرنوين متداول است, او در فرهنگهاى بسيارى درجامعه هاى سرمايه دارى و کمونيستى, شواهد خلأ وجودى مى بيند که به ويژه در ايالات متحده آمريکا به سرعت گسترش مى يابد. و راه حل اين مشکل, يافتن معنى زندگى است و گرنه به بيمارى روانى محکوم خواهيم بود. او مى نويسد:
(ظاهراً عده زيادى از ما (چرا) ى زندگى خود را از دست داده ايم. و به همين سبب تجربه (چگونه) ى وجودمان, هر چند سرشار از رفاه و وفور باشد, دشوارتر شده است.)
بنابراين بيمارى روانى نتيجه محتوم نداشتن معنى در زندگى و نيافتن معناى زندگى است.
از نظر فرانکل سه راه معنى بخشيدن به زندگى متناظر با سه نظام بنيادى ارزشهاست:
سه نظام بنيادى ارزشها از نظر (فرانکل) 1) ارزشهاى خلاق 2) ارزشهاى تجربى 3) ارزشهاى گرايشى هستند.
ارزشهاى خلاق و تجربى با تجربه هاى غنى شده سرشار و مثبت انسانى ـ غناى انسانى از راه آفرينش يا تجربه ـ سر و کار دارد. اما در اوضاع و احوال منفى مثل مرگ و بيمارى که نه زيبايى در آن به تجربه مى آيد و نه مجال آفرينندگى هست, چگونه مى توان معنايى يافت؟ در اين ج ا پاى ارزشهاى گرايشى به ميان مى آيد, در موقعيتهايى که دگرگون ساختن آنها يا دورى گزيدن از آنها در توان ما نيست, يعنى در شرايط تغييرناپذير سرنوشت, تنها راه معقول پاسخگويى, پذيرفتن است. شيوه اى که سرنوشت خود را مى پذيريم, شهامتى که در تحمل رنج خود و وقارى ک ه در برابر مصيبت نشان مى دهيم, آزمون و سنجش نهايى توفيق ما به عنوان يک انسان است.
معنى در زندگى شايد در لحظات خاصى وجود داشته باشد, نه در همه ساعات زندگى. همان گونه که کوه را با بلندى قله آن مى سنجند, معنى دار بودن زندگى را هم بايد با اوجهاى آن, و نه حضيضهايش سنجيد. به نظر فرانکل حتى لحظه اوج ارزش تجربى مى تواند سراسر زندگى انسان را س رشار از معنى سازد.
انگيزش شخصيت سالم
در نظام فکرى فرانکل تنها يک انگيزش بنيادى وجود دارد; (اراده معطوف به معنى) و آن چنان نيرومند است که مى تواند همه انگيزشهاى انسانى ديگر را تحت الشعاع قرار دهد. اراده معطوف به معنى براى سلامت روان حياتى است. در شرايط حاد در زندگى بى معنى, دليلى براى ادامه زيستن نيست.معناى زندگى براى هر کس يکتا و ويژه تفکر اوست, در افراد مختلف و از لحظه اى تا لحظه ديگر تفاوت پيدا مى کند. هر وضعيتى تنها يک پاسخ دارد.
معنى جويى و تنش
جست وجوى معنى مى تواند وظيفه اى آشوبنده و مبارزه جويانه باشد و تنش درونى را افزايش دهد, نه کاهش. اين تنش شرط سلامت روانى است. اشخاص سالم همواره در تلاش رسيدن به هدفهايى هستند که به زندگى شان معنى مى بخشد. و پيوسته با هيجان يافتن مقاصدى تازه رويارو هستند. زندگى خالى از تنش و رو به ثبات, محکوم به روان نژندى انديشه زاد است.
فرارفتن از خود
او انسان را داراى دو توانمندى منحصر به انسان مى داند, (يعنى خود ـ تعالى و از خود رهيدن. اين دومى بيان کننده توان و ظرفيت فرد است براى رها يا آزاد ساختن خويش ازخود (نفس). )
کسانى که در زندگى معنى مى يابند به حالت (فرارفتن ازخود) مى رسند که براى شخصيت سالم واپسين حالت هستى و رسيدن به بالاترين درجه مرحله زندگى به حساب مى آيد.
او درباره طبيعت انسان (از خود فرارونده) مى نويسد:
(انگيزش اصلى ما در زندگى, جست وجوى معنى نه براى خودمان, بلکه براى معناست; و اين مستلزم (فراموش کردن) خويشتن است, انسان کامل بودن يعنى با کسى يا چيزى فراسوى خود پيوستن. او (فرارَوى) را به توانايى چشم به ديدن همه چيز جز خودش تشبيه مى کند, مگر اين که چشم آب مرواريد آورده و بيمار شده باشد, که در اين صورت فقط خودش را مى بيند.)
اثر معکوس لذت جويى و تلاش براى تحقق خود
درباره لذت جويى و تحقق خود, او معتقد است هر چه بيش تر خوشبختى را هدف خويش قرار دهيم, کمتر دليلى براى خوشبخت بودن احساس مى کنيم… لذت و خوشبختى پيش مى آيند و بر شادمانى زندگى مى افزايند, اما هدف زندگى نيستند. نمى توان از پى خوشبختى رفت و آن را گرفت, زيرا خوشبختى ثمره طبيعى و خود انگيخته معنى جويى و دستيابى به هدفى بيرون ازخود است. هر چه مستقيم تر در راه تحقق خود بکوشيم, احتمال دستيابى به آن کمتر است. تحقق خود, با از خود فرا رفتن ناسازگار است.
به نظر فرانکل, نظريات او با اين نظريه مزلو که بهترين راه دستيابى به تحقق خود را, تعهد و غرقه شدن در کار يا چيزى فراسوى خود مى داند سازگار است, مزلو هم معتقد است که آدمى در (تجربه هاى اوج) ازخود فرا مى رود.
ويژگيهاى شخصيت سالم
فرانکل فهرست ويژگيهاى شخصيت سالم را به دست نمى دهد, ولى چنان که (شولتس) در (روان شناسى کمال, الگوهاى شخصيت سالم) نظريه او را خلاصه کرده است, مى توان فهرست آن ويژگيها را چنين برشمرد:
1. در انتخاب عمل آزادند.
2. شخصاً مسؤول هدايت و زندگى و گرايشى هستند که براى سرنوشت خودشان برمى گزينند.
3. معلول نيروهاى خارج از خود نيستند.
4. در زندگى, معنايى مناسب خود يافته اند.
5. بر زندگى شان تسلط آگاهانه دارند.
6. مى توانند ارزشهاى آفريننده و تجربى يا گرايشى را نمايان سازند.
7. از توجه به خود فراتر رفته اند.
8. به آينده مى نگرند و به هدفها و وظايف آتى توجه مى کنند.
9. تعهد و غرقه شدن در کار (جنبه مهم کار, محتواى آن نيست, بلکه شيوه انجام آن است, و اين به زندگى معنى مى بخشد. از راه کار, معنى مى جوييم و نه در آن.)
10. ويژگى ديگر انسانهاى از خود فرا رونده توانايى ايثار عشق و نيز دريافت آن است. عشق هدف نهايى انسان است, مورد محبت قرار گرفتن و عاشق شدن .
به اعتقاد (فرانکل) سه عنصر, جوهر وجود انسان را تشکيل مى دهد: معنويت, آزادى, و مسؤوليت. حصول و کاربرد معنويت, آزادى و مسؤوليت با خود ماست, بدون اينها, يافتن معنى و منظور زندگى ميسر نيست. و نتيجه نيافتن معنى زندگى چنانکه از پيش آورديم, بيمارى روانى است.
ييکى از نقطه نظرهاى مهم فرانکل, که مى تواند سلامت و بيمارى روانى از نظر او را به خوبى توضيح دهد, نظريه او درباره (ناخودآگاه) است:
(محتواى ناخودآگاه تا آنجا گسترده شده است که خود به دو نوع غريزه مندى ناخودآگاه (غريزه ناخودآگاه (instinctual uncnious) و روحانيت يا معنويت ناخودآگاه (ناخودآگاه روحى يا معنوى = spiritual unconscious) افتراق پيدا کرده است.)
او در نقد روان کاوى فرويدى مى گويد:
(مى توان گفت که روان کاوى وجود انسان را نهاد زده (ld - ified) کرده است. فرويد با تنزل (خويش) به يک فرآورده صرف مغز (پديدارهمايند epipnenomenon) , به خويش خيانت کرد و آن را به نهاد تحويل داد. او همزمان با ناديده گرفتن بعد روحى در ناخودآگاه و غريزى ديدن آن , ناخودآگاه را بد نام کرد.)
او دليل اين اشتباه را نديدن نقطه محورى وجود انسان مى داند, که بدون آن تماميت انسان ممکن نيست. او معتقد است:
در اعماق ضمير ناخودآگاه روحى (يا شعور باطن) احساس قوى و ريشه دار مذهبى وجود دارد.مذهب در معناى گسترده (و صحيح) خود, تکاپوى بشر براى يافتن معناى نهايى و غايى است.انسان علاوه بر ناخودآگاه روانى, ناخودآگاه روحى هم دارد, احساس مذهبى و اعتقاد به خدا در اين ناخودآگاه روحى جاى دارند, و سرکوب احساس مذهبى نيز مثل نيروهاى جنسى سرکوب شده يا فرونشانده شده, بيمارى روحى و روانى مى آورد. او براى اثبات اين مدعا مشاهدات بالين ى فراوانى را بررسى و چند مورد آن را نقل کرده است. راه درمان را هم در اين مى داند که خدا را از ناخودآگاه بيمار به خود آگاه بياوريم و به قول خود او انتقال ازخداى نهفته (deus absconditus) به خداى مشهود( deus revelatus).
او در جاى ديگرى مى نويسدشواهد بالينى حاکى از آن است که ضعيف و سست شدن و تحليل رفتن احساس مذهبى در انسان موجب اختلال در ادراکات مذهبى او مى گردد. يا به بيانى کمتر بالينى, به محض اين که فرشته درون سرکوب مى گردد, تبديل به ديو مى شود.)او بى معنايى را خلأ وجودى نام داده و پس از بيان علل خلأ وجودى, پيامدهاى آن را با تعبير (مثلث روان رنجورانه گسترده) يادکرده که عبارتند از افسردگى, اعتياد و تجاوز.
بررسى ديدگاه فرانکل
آنچه در چارچوب کلى نظريه فرانکل قراردارد به مقدار زيادى تجربى و پذيرفتنى است و آنچه او با تلفيق انديشه و تجربه بالينى و مطالعه مذهب به دست آورده مى توان جزء پيش رفته ترين ديدگاه هاى رايج روان شناختى و روان درمانى به حساب آورد, اما با اين حال, برخى از ديدگاه هاى او يا پذيرفتنى نيستند و يا با پيش فرض هاى فلسفى ديگر, به جز فلسفه وجود گرايانه (اگزيستانستاليسم) نيز قابل اثبات هستند و در اثبات آنها بدان شالوده فلسفى نيازى نيست, اگر چه او نيز انتقاداتى به وجودگرايى غيرمذهبى بويژه نظر سارتر دارد, ولى ما در اينجا صرف نظر از مبانى او در کلياتى که نقل کرديم, مفردات نظريه او را مى توانيم از ديدگاه اسلامى نيز قابل تأييد بدانيم, البته در برخى مسائل, اختلافهاى جزئى يا برداشت هاى متفاوتى وجود دارد.اما عمده ترين تفاوت ديدگاه او, با ديدگاه قرآن در اين است که قرآن اگر سلامتى فرد و جامعه را به عنوان هدفى دنبال مى کند, اما اين هدف در راستاى هدف بزرگ ترى قرار دارد که شخص در راه آن, حتى تمام هستى خود را ـ اگر لازم باشد ـ فدا مى کند, و آن بينايى و سلامتى در آخرت است, يعنى رستگارى جاويدان.
ديگر تفاوت اساسى نظر اسلام و قرآن با نظريه فرانکل در اين است که فرانکل اگر چه (معنى جويى) را مهم ترين انگيزه انسان سالم مى داند و مذهب را نهايى ترين انگيزه انسان مى شمارد, اما در معنى جويى معتقد است که يافتن معناى زندگى براى هر کس ويژه است, حتى درکسى يا چيزى مى توان معنى زندگى را يافت.
اين نظريه مى تواند مفيد باشد اما براى کسى که بخواهد براى آرامش خاطر خود, هر گونه اى که باشد تکيه گاهى پيدا کند, اگر چه آن معنى براى ديگران و در واقع بى ارزش يا کم ارزش باشد. مى توان کودک را با پستانک هم آرام کرد, اما هدف آفرينش از به گريه در آوردن کودک, به دست آوردن پستانک, و يا مکيدن بيهوده مستمر نيست! کودک بايد از پستان به قدر سير شدن بنوشد و آرام بگيرد, نه اين که چيزى در دهانش باشد که بمکد, اگر چه هيچ نفعى جز فريب کودک نداشته باشد.
سبب اين تفاوت ديدگاه فرانکل با ديدگاه قرآنى در اين است که فرانکل مى خواهد به عنوان يک روان کاو, بيماران روانى را درمان کند و جلو بيمارى هاى روانى را بگيرد به هر گونه و با هر نوع معنى يابى پذيرفتنى براى فرد, اگر چه سرانجام, نادرست, اما قرآن مى خواهد ش,خص معناى هستى و زندگى خود را بيابد, همان را که در واقع هست, نه فريب ها را…
صرف نظر از اين تفاوت, که عمده هم هست, مفردات ويژگيهاى انسان سالم از ديدگاه فرانکل را مى توان در تعاليم قرآن نيز يافت, يادآور مى شوم که او در کتاب (خدا در ناخودآگاه) بسيار به ديدگاه اصيل دينى نزديک تر مى شود. اما همان طور که پيش از اين اشاره کرديم, درباره رابطه مذهب با سلامتى روان, درباره اسلام حکم کلى او جارى نيست.
نظريه ديگرى درباره انسان سالم (خود شکوفا)
يکى ديگر از نظريه پردازان مشهور روان شناسى, (مزلو) است که روان شناسى رفتارگرا را بخوبى تحصيل کرده بود و آن را پاسخگوى تمام مسايل جهان مى دانست, اما با تولد نخستين فرزندش, اعتقاد او به رفتارگرايى عوض شد.
او اين تجربه را چنين توصيف مى کند:
(کسى که فرزند داشته باشد, نمى تواند رفتارگرا باشد.)
(مزلو) به تفکر و مطالعه و تجربه پرداخت و کتابهاى جذابى منتشر کرد که روان شناس و غير روان شناس به يک نسبت مفتون نگرش خوش بينانه و انسان گراى او به نهاد آدمى شدند. بسيارى احساس مى کنند که او نه تنها به شخصيت انسان بعد تازه اى بخشيده, بلکه نگرش کاملاً نوينى به روان شناسى را پديد آورده است; نگرشى که شايد روزى همان اندازه انقلابى شمرده شود که رفتارگرايى واتسن و روان کاوى فرويد شمرده مى شد.
نگرش مزلو ـ انسان گرايى يا روان شناسى نيروى سومى ـ نگرشى است که برخى چون پادزهرى خوش قدم در برابر خوى ميکانيستى رفتارگرايى و خوى تيرگى و نوميدى آور روان کاوى بدان مى نگرند. (کارل راجرز) نيز از پيش گامان اين نهضت است .
(هدف اصلى مزلو دانستن اين بود که انسان براى رشد کامل انسانى و شکوفايى تا چه اندازه توانايى دارد. به اعتقاد او براى بررسى سلامت روان, فقط بايد انسان به غايت سالم را مورد مطالعه قرار داد. او به فرويد و ساير نظريه دانان شخصيت که مى کوشيدند ماهيت شخصيت انسان را تنها با مطالعه روان نژندها و افرادى که به شدت دچار روانى بودند بشناسند, با نظر انتقادى مى نگريست.)
او تصريح مى کند که مطالعه انسانهاى روان نژند, راه مناسبى براى شناخت شخصيت و انگيزش سالم نيست:
(انتخاب انگيزشهاى افراد مبتلا به روان نژندى به عوض انگيزشهاى افراد سالم به عنوان الگو, حتى به طور اصولى هم که باشد, بايستى مطرود دانسته شود, سلامت صرفاً فقدان بيمارى يا حتى نقطه مقابل آن نيست. هرگونه نظريه انگيزش که ارزش توجه داشته باشد مى بايست علاوه بر واکنشهاى دفاعى روانهاى آسيب ديده, والاترين استعدادها و افراد قوى و سالم را نيز مورد بررسى قرار دهد. مهم ترين علايق و دلبستگى هاى بزرگ ترين و بهترين افراد در تاريخ بشر, مى بايست همگى مطرح و تشريح شوند. چنين شناختى را هرگز تنها از طريق افراد بيمار به دست نخواهيم آورد. بايد توجه خود را به سوى افراد سالم نيز معطوف داريم)
او مى گفت براى اين که بدانيم انسان با چه سرعتى مى تواند بدود, دونده اى را که قوزک پايش شکسته يا دونده متوسطى را در نظر نمى گيريم, بلکه برنده مدال طلاى المپيک, يعنى بهترين نمونه موجود را مطالعه مى کنيم, تنها از اين راه است که مى توانيم دريابيم انسان با چه سرعتى مى تواند بدود. (اگر بخواهيم اطلاعاتى درباره امکانات رشد معنوى, رشد ارزشى, يا رشد اخلاقى در انسانها به دست آوريم, عقيده من اين است که مى توانيم با مطالعه اخلاقى ترين و پارساترين افراد نوع بشر, بيش ترين اطلاعات را در اين زمينه کسب کنيم.)
مفهوم سلامت روانى از ديدگاه (مزلو)
(مزلو) در فصلى گسترده درباره بهنجارى, سلامت و ارزشها بحث مى کند و پس از بررسى معنى هاى بهنجارى در فرهنگهاى خاص يا پزشکى و يا گفتارهاى روزمره, به مفاهيم تازه بهنجارى اشاره مى کند که با معناى بهنجار در گذشته تفاوت دارد:
(پيش بينى يا حدس من درباره آينده تصور بهنجارى, به ويژه اين است که بزودى يک نوع نظريه در مورد سلامت روانى تعميم يافته و گسترده نوعى به وجود خواهد آمد که در مورد همه انسانها, صرف نظر از فرهنگ آنها و عصرى که درآن زندگى مى کنند, مصداق خواهد داشت. نظريه مزبور در هر دو زمينه تجربى و نظرى درحال شکل گرفتن است… )
سپس او ماهيت اين مفهوم جديد مربوط به انسان سالم را اين گونه معرفى مى کند:
(مهم ترين ويژگى اين انسان اين است که وى داراى سرشت خاص خويش است, کالبدى با ساختارى روانى دارد که مى توان آن را همانند ساختار جسمى اش مورد بحث و بررسى قرار داد, و اين که او داراى نيازها, استعدادها و گرايشهايى است که تا حدودى مبناى ژنتيک دارند, برخى از آنه ا مشخصه هاى تمامى نوع بشر هستند و همه خطوط فرهنگى را شامل مى شوند, و برخى منحصر به فرد مى باشند. اين نيازهاى اساسى ظاهراً خوب يا خنثى هستند, نه شرارت آميز.
دوم اين که دراينجا اين تصور مطرح است که سلامت کامل و رشد بهنجار و مطلوب عبارت است از شکوفا شدن اين سرشت, تحقق يافتن اين استعدادهاى بالقوه و رشد به سمت کمال در طول خطوطى که اين سرشت ذاتى پنهان و به سختى قابل درک, رهنمون مى شود; کمالى که از درون رشد مى ياب د و از بيرون شکل داده نمى شود.
سوم اين که, اکنون به روشنى معلوم شده است که بخش عمده آسيب روانى در نتيجه انکار, يا عقيم گذاردن, يا تحريف سرشت ذاتى انسان پديد مى آيد. با توجه به اين مفهوم (بهنجارى جديد) چه چيز خوب است؟ هر چيزى که به اين رشد مطلوب در جهت شکوفايى سرشت درونى انسان منتهى شو د. چه چيز بد يا بهنجار است؟ هر چيزى که سرشت ذاتى انسان را عقيم گذارد يا مانع شود و يا انکار کند. چه چيزى از نظر روانى غيرعادى است؟ هر چيزى که روند خود شکوفايى را مختل کند يا عقيم گذارد و يا تحريف کند.)
نيازهاى شبه غريزى (instinctoid - needs)
مزلو در بررسى ها و مشاهدات خود, بويژه مطالعه افراد خود شکوفا به اين نتيجه رسيد که همه انسانها با نيازهاى شبه غريزى به دنيا مى آيند. اين نيازهاى مشترک, انگيزه رشد و کمال و تحقق خود قرار مى گيرد و انسان را به تبديل شدن به آنچه در توان اوست, فرا مى خ وانند: بدين ترتيب استعداد بالقوه براى کمال و سعادت روان از بدو تولد وجود دارد. اما اين که استعداد بالقوه آدمى تحقق مى يابد يا نه, به نيروهاى فردى و اجتماعى بستگى دارد که تحقق خود را مى پرورد يا باز مى دارد.
او نيازها را به دو دسته 1. نيازهاى اصلى و شبه غريزى 2. فوق انگيزش, تقسيم مى کند, و ارضاى نيازهاى شبه غريزى را پيش شرطى ضرورى براى رسيدن به فوق انگيزش مى داند, و بدون ارضاى نيازهاى اساسى رسيدن به فوق انگيزش را ناممکن مى داند, اما نه به اين معنى که ارضاى ن يازهاى اساسى براى رسيدن به آن مرحله کافى باشد, ضرورى است, اما کافى نيست. ما نخست اين نيازهاى اساسى و سپس فوق انگيزشها را از نظر مزلو مى آوريم.
انگيزش شخصيت سالم به سوى خودشکوفايى
به نظر مزلو, در همه انسانها تلاش يا گرايشى فطرى براى تحقق خود هست, انگيزه آدمى, نيازهاى مشترک و فطرى است که در سلسله مراتبى از نيرومندترين تا ضعيف ترين نيازها قرار مى گيرد. (سلسله مراتب نيازها) (hierarchy of heeds) از نظر مزلو, چنين است:
1. نيازهاى جسمانى يا فيزيولوژيک
2. نيازهاى ايمنى
3. نيازهاى محبت و احساس تعلق
4. نياز به احترام
به نظر او, پيش از آن که نياز (تحقق خود) پديدار شود, دست کم بايد اين چهار نياز به ترتيبى که آمده است, برآورده شده باشند و او تأکيد دارد که انسان نمى تواند به تحقق خود برسد, مگر آن که هر يک از نيازهاى سطوح پايين تر به ميزان کافى ارضا شده باشد.)
(تحقق خود را مى توان کمال عالى و کاربرد همه تواناييها و متحقق ساختن تمامى ويژگيها و قابليتهاى خود دانست. ما بايد به آنچه استعداد بالقوه اش را داريم, تبديل شويم. هر چند نيازهاى طبقات پايين تر برآورده شده باشند ـ يعنى از لحاظ جسمانى و عاطفى احساس ايمنى کني م, از احساس تعلق و محبت بهره مند باشيم و خود را افراد ارزشمندى احساس کنيم ـ ولى اگر در تلاش خود براى ارضاى نياز تحقق خود شکست بخوريم, احساس ناکامى و بى قرارى و ناخشنودى مى کنيم. در اين صورت با خودمان در صلح و آشتى نخواهيم بود. و از لحاظ روانى سالم به حسا ب نخواهيم آمد.)
مزلو در نوشته هاى بعدى خود سلسله مراتب نيازهاى ديگرى را نيز پيشنهاد کرده است که آنها عبارتند از: نيازهاى (دانستن) و (فهميدن) که نياز به دانستن نيرومندتر از فهميدن است و بايد پيش از بروز نياز فهميدن ارضا شود.
فوق انگيزش
مزلو معتقد است که: (افراد خودشکوفا (افراد باليده و انسانهاى کامل تر) که بنا به تعريف, قبلاً به گونه اى مناسب از حيث نيازهاى اساسى شان ارضا شده اند, اکنون از راه هاى والاتر ديگرى برانگيخته مى شوند که بايستى آنها را فوق انگيزش ناميد.
ارزشهاى فوق انگيزش, درونى و جزء فطرت انسان هستند. , اين ارزشهاى درونى شبه غريزى هستند, يعنى براى اجتناب از بيمارى و دستيابى به کمال انسانى يادشده لازم اند.
(بيماريهاى) ناشى از کمبود ارزشهاى درونى (فوق نيازها) را مى توانيم فوق آسيب بناميم. بنابراين (والاترين) ارزشها; حيات معنوى و والاترين آرزوهاى بشر موضوعات مناسبى براى مطالعه و تحقيق علمى به شمار مى روند. آنها در عالم طبيعت وجود دارند.
رفتارهاى منتهى به خود شکوفايى
ازنظر (مزلو) رفتارهايى که به خود شکوفايى مى انجامند عبارتند از:
1. تجربه کردن کامل, بى خويشتنانه, روشن همراه با تمرکز کامل و جذب تمام, لحظه اى از تجربه کردن خود شکوفايى است.
2. انتخاب لحظه به لحظه, صداقت, امانت و ديگر ارزشهاى منتهى شونده به خود شکوفايى.
3. گوش دادن به نداى درون خود به جاى نداى پدر, مادر, حزب و تشکيلات, و مجال ظهور دادن به (خود).
4. صداقت در هنگام ترديد, و مسؤوليت پذيرش نگاه به درون خود.
5. شجاعت اظهارنظر صادقانه, متفاوت, نامحبوب و ناموافق. شجاع بودن به جاى ترس.
6. خودشکوفايى نه تنها حالت نهايى است, بلکه خود فرايندى از شکوفا کردن توانايى هاى بالقوه خويشتن در هر زمان و به هر ميزان نيز هست; به کار بردن هوش خود.
7. تجارب اوج لحظه اى هستند و خريدنى يا جست وجوکردنى نيستند, اما مى توان شرايط را طورى فراهم کرد که احتمال وقوع تجارب اوج زياد شود. عکس آن نيز ممکن است. (کشف توانايى ها و ناتوانى در کارهايى شخصى نيز بخشى از کشف واقعيت اند.)
8. شناسايى دفاعها(ى روانى) و شهامت و جرأت ترک دفاعها (زيرا سرکوبى راه خوبى براى حل مسايل نيست.)
(مزلو) فوق نيازها و آسيبهاى محروميت ازآنها را در جدول صفحه بعد خلاصه کرده است:
ارزشهاى بودن و فوق آسيبهاى خاص
ارزشهاى بودن محروميت آسيب زا فوق آسيبهاى خاص
1ـ حقيقت نادرستي بى اعتقادى, بى اعتمادى, بدبينى, شک گرايى,
> بدگمانى.
2ـ نيکي شر خودخواهى محض, نفرت, خصومت, بيزارى
> اتکا تنها به خود و براى خود, نيست انگارى,
بدبينى.
3ـ زيبايي زشتي ابتذال, ناشادى خاص, بى قرارى, فقدان سليقه,
> تنش, خستگى مفرط, بى فرهنگى, دلمردگى.
4ـ وحدت, آشفتگى, ذره گرايى, ازهم پاشيدگى, (جهان در حال از هم گسيختن
جامعيت فقدان ارتباط. است.) سر به هوا بودن.
4 (الف) استعلا از دومقولگى هاى سياه و سفيد تفکر سياه ـ سفيد, تفکر اين يا آنى. ديدن هر چيز
دو مقولگي فقدان درجه بندى, به عنوان مبارزه يا جنگ يا تعارض, همکوشى کم,
قطبى شدگى اجبارى, نگرش ساده لوحانه به زندگى.
> انتخابهاى اجبارى.
5 ـ زنده بودن, مردگى, ماشينى کردن مردگى, آدم مصنوعى بودن, احساس اين که خود
فرآيند زندگى. کاملاً متعين است, فقدان هيجان, کسالت(؟),
> فقدان شور در زندگى, خلأ تجربى.
6ـ يگانگي همانندى, همشکلي فقدان احساس خود يا فرديت, احساس اين که خود
تبادل پذيري تبادل پذير, ناشناس و واقعاً ناخواسته است.
7ـ کمال نقص, نامرتبى, دلسردى(؟), نوميدى, هيچ چيز وجود ندارد تا
> مهارت ضعيف, پستى. براى آن کار کند.
7(الف) ضرورت تصادف, اصالت تصادف آشفتگى, پيش بينى ناپذيرى, فقدان امنيت,
> ناهمسانى. بى خوابى.
8ـ کمال طلبى, نقصان احساس نقصان همراه با درجا ماندگى, نوميدى
غايتمندي قطع تلاش و سازش, کوشش بى فايده است.
9ـ عدالت بى عدالتي ناامنى, خشم, بدبينى, بى اعتمادى, بى قانونى,
> جهان بينى جنگلى, خودخواهى کلى.
9 (الف) نظم بى قانونى, اغتشاش, ناامنى, ملاحظه کارى, فقدان ايمنى, قابليت
> از هم گسيختگى اقتدار پيش بينى, ضرورت هوشيارى, آگاهى, تنش,
مراقب بودن.
10ـ سادگي پيچيدگى گيج کننده,بى ارتباطى, پيچپدگى مفرط, سردرگمى, حيرت, تعارض,
> ازهم گسيختگي بى هدفى.
11ـ غنا, کليت, فقر, مضيقه. بحران اقتصادى, ناآرامى, فقدان علاقه به جهان.
جامعيت
12ـ بى کوششي تلاشمندي خستگى مفرط, تقلا, زحمت, خام دستى,
ناشيگرى, ژوليدگى, لجاجت.
13ـ بازيگوشي بدخلقي گرفتگى, افسردگى, بدخلقى پارانويايى, فقدان
شور در زندگى, ناشادى, ناتوانى در لذت بردن
14ـ خودبسندگي حدوثى بودن, تصادف, متکى به (؟) ادراک کننده (؟), واگذارى مسؤوليت
> اصالت تصادف. به او.
15ـ معنى داري فقدان معني فقدان معنى, يأس, پوچى زندگى.
ويژگيهاى افراد خودشکوفا
مزلو پس از بيان روش بررسى هاى خود, حاصل آن را چنين بيان مى کند:
1. درک بهتر واقعيت و برقرارى رابطه آسان تر با آن.
2. پذيرش (خود, ديگران, طبيعت).
3. خود انگيختگى; سادگى; طبيعى بودن.
4. مسأله مدارى (به جاى خودمدارى و توجه به مسايل بيرون از خويش).
5. کيفيت کناره گيرى; نياز به خلوت و تنهايى.
6. خودمختارى; استقلال فرهنگ و محيط; اراده; عوامل فعال (کنش مستقل).
7. استمرار تقدير و تحسين (تجربه هاى زندگى و لذتهاى آن هميشه براى آنها تازه و غيرمکرر است).
8. تجربه عارفانه, تجربه اوج.
9. حسن همدردى (و نوع دوستى)
10. روابط بين فردى (گستردگى و استحکام) روابط متقابل با ديگران.
11. ساختار منشى مردم گرا.
12. تشخيص بين وسيله و هدف, و بين نيک و بد
13. شوخ طبعى فلسفى و غيرخصمانه. (طنز براى اصلاح کل انسانها, نه تحقير و خصومت با افراد خاص).
14. خلاقيت.
15. مقاومت در برابر فرهنگ پذيرى; برترى نسبت به فرهنگ خاص.
16. قابليت دوست داشتن و دوست داشته شدن.
در پـايـان بايد يادآور شد که با همه اين ويژگيهـا, مزلو قـائل نيست که انسـان سـالم هرگز خطا نمى کند, بلکه به نظر او به هر حال نقصانهايى در انسان خودنمايى مى کند.
با نگاهى گذرا به ديدگاه مزلو مى توان گفت:
نظريه (روان شناسى بودن) در کنار همه مزايا و رهاوردهاى مثبتش, کاستيهايى نيز دارد. از جمله اين که تا مرز ماوراء الطبيعه پيش مى رود, ولى جرأت نمى کند به حقانيت دين و ماوراء الطبيعه اقرار نمايد, و اين شايد به دليل آن است که فهم (مزلو) از دين در دايره آئين کل يسايى و مفاهيم دينى کليسا محدود بوده است.
نقد ديگرى که بر انديشه (مزلو) وارد مى باشد اين است که او با بى اعتقادى به ماوراء الطبيعه ناگزير شده است تا نوعى اخلاق علمى را ممکن و مفيد بداند و معتقد شود که لحظات اوج شعائر دينى پايدارى کمترى نسبت به حالات اوج غيرمذهبى دارند.